محل تبلیغات شما



بازم کلی کلنجار رفتم تلگرام رو نصب کنم رو گوشیم و نشد! این همه تلاش برای چی واقعا؟! خبری از کسی نیست که عزیزم به هر حال خواستم فقط هر ازگاهی کانال های شعر و ادبی و موسیقی که دارم رو‌ نگاه بندازم و شاید اندکی فضولی برای دیدن احوالات مخاطبینم!

این مدت خوب کتاب خوندم بینوایان و بعد هم یادداشت های یک پزشک جوان (میخائیل بولگاکوف) رو‌پشت ‌هم‌ خوندم که از هر دوشون لذت بردم و حالا دوباره برگشتم به سمت سعدی که شبانه یکی از غزلیات یا حکایت هاشو بخونم علتش اینه میخوام ببینم ایا میتونم این وسط ها درس هم بخونم! ذره ای فیزیولوژی که اصلا معلوم ‌نیست کنکورش کی هست و اصلا معلوم نیست من رو تصمیم ارشد خوندنم بمونم یا نه.

بالاخره باید یه جوری این روزهارو گذروند‌ دیگه

این همه تعطیلات و مرخصی داشتم اما ذره ای دست و دلم برای نقاشی کشیدن نرفت

باید خوابم رو‌ تنظیم کنم، فردا کلی کار دارم از شنبه کارم شروع میشه

این روزها به ازدواج هم بیشتر فکر میکنم اما فعلا که کسی نیست! خنده داره که نیلوفر به ازدواج فکر کنه و وانمود کنه از شوهر کردن فراریه! دنبال عشق نیستم، دنبال دوست داشتن عمیق ارام و احساسی اما منطقی هستم!!

 برای عشق ارزش قائلم ولی نه عشقی که منو از خود و از خدا بیخبر کنه.

خدایا خودت کمکم کن و هر چه خیرو مصلحتم میدونی برام رقم بزن

با وصل نمیپیچم

وز هجر نمی‌نالم

حکم آنچه تو فرمایی

من بنده ی فرمانم


از نظر کاری روزای سنگینی رو پشت سر گذاشتم سه روز که ف.ر.ض.ی مرخصی بود شانس من دکتر هم کنگره بود و این ۳ روز من کاملا دست تنها بودم با پاس نمونه هایی که از عهده‌اش بر نمیومدم و نهایت تلاشمو میکردم تا اونجا که میتونم پاس بدمو به دستگاه بدم
دیروز هم یه ساعتی بیشتر موندم تا کارم تا حدودی جمع شه تو دلم میگفتم دکتر رو ببینم کلی براش غر میزنم، نه به اون زمون که اونقدر بیش از حد هوامو داشت و هر روز بودو. نه به حالا که کلا رهام کردهالبته من حالت دوم رو به اول ترجیح میدم.‌ همین که خدا شاهدِ تلاش ها و وجدان کاریم بوده منو بس
امیدوارم فردا نمونه کمتر بیاد، ف.ر.ض.ی هم بیاد
امروز که خونه بودم اتاق فاطمه و خودمو گردگیری و مرتب کردم بعد از ظهر هم زدیم بیرون که بریم خونه ی مامانیم ولی من به خاطر رفتار زشت خاله ینام که هفته ی پیش خیلی تابلو و ضایع با اینکه خونه بودن مارو پشت در گذاشتن و جواب تلفن هاشونم نمیدادن ناراحت بودم و خوش نداشتم خونه شون برم
به خاطر مامانم و مامانیم رفتم و من از اول تا آخر سکوت کردم
وقتی بهشون یه لطفی میکنی فکر میکنن وظیفته و باید همیشه انجامش بدی و اگه انجامش ندی تلافی میکنن و.خیلی مسخرست بگذریم
دوشنبه شب ان‌شاالله راه میفتیم بریم مشهد و من با خیال این سفر حالم خوب میشه.
شکرت خدا جونم.


الان حالم خوبه.
اون ناراحتی های چند روز رو به کل فراموش کردم
از خانم ج با اینکه هیچ خوشم نمیاد اما همیشه دعاش میکنم که متوجه ظلم هایی که در حق پرسنل بیمارستان میکنه بشه و انقدر دل نشه و حق و ناحق نکنه.

این روزها تولد همکارم ف.ر.ض.ی هم بوداینجا بود که فهمیدم دکتر چقدر بین من و اون فرق گذاشت
چقدر برای تولد من و سایر ماجراها خرج کردو کادو خرید در حالیکه بر تولد ف.ر.ض.ی.
بماند
منم نمیخواستم چیزی بگیرم چون هم زیاد نمیبینمش هم اینکه خب من یک سالم نشده اومدم اینجابا این حال خجالت کشیدم و وظیفه ی خودم دونستم به عنوان همکارش یه کادوی کوچیک براش بخرماونم که ماشالله هر روز دست پر میومد و کادوهاشو به رخ من و دکتر میکشوند و بیشتر خجالتمون میداد:))
براش یه ادکلن خریدمامیدوارم دوست داشته باشه.
کادوی صبا که همچنان رو دستم مونده:/

از همه ی اینا بگذریم
راستش حالم خیلی بهتر شد وقتی بعد سال ها بالاخره امام رضا جانم مارو طلبید.
بلیط قطار رو که از علی بابا گرفتم دلم اروم گرفت
باورم نمیشه ۸ مهر این روز قشنگ میخوایم راه بیفتیم به سمت مشهد ان شاالله.
خیلیی خیلی خوشحالم.‌‌.و یه وقت مناسب، قشنگ ازین حس و حال نابم مینویسم

امروز مهسا هم بهم پیام دادبر بیرون رفتن
بالاخره پایان نامه شو ارائه داد و آزاد شد
جمعه میریم خانه موزه مقدمچند بار میخواستم با صبا برمو نشد
حالا با مهسا میرم و کلی ذوقشو دارم
خدا جانم شکرت
برم که بخوابم.
به امید تو.


روزهای عجیب و پر ماجرایی رو پشت سر گذاشتم
اتفاقای ناراحت کننده و ناخوشایندی افتاد که بعد متوجه شدم به نفعم بوده و خیرم در اون بوده.
یکی از همین روزها بود که دکتر اومده بود و من پشت سیستم مشغول کار بودم که شروع کردیم به حرف زدن۵ دقیقه نشده بود که روم به سمت دکتر بود و حرف میزدیم که خانم ر.و.س.ت.ا پیداش شدو خطاب به من گفت از مدیریت زنگ زدن خانم ج گفت بیست دقیقه س دارم دوربینو چک میکنم چرا خانم ا.ذ.ر تو پاتولوژی بیکاره؟
اول فکر کردم داره شوخی میکنه و حتی دکتر هم ماتش برد چون من همیشه مشغول کارم و هیچ وقت بیکار نمیشینم
خیلی به هم ریختمناراحت شدمازونجا که دوربین اتاق دکتر تا یه حد اتاق پاتولوژی رو نشون میده به خانم ر.و.س.ت.ا با ناراحتی گفتم کاش بهشون میگفتید بیان این داخل اتاق پاتولوژی هم دوربین بذارن بهتر ببینن من کار میکنم یا نمیکنم
ر.و.س.ت.ا رفت، دکتر گفت اهمیت نده و معذرت خواهی کرد که تقصیر من بود
من اما بغضم گرفته بود
چند دقیقه بعد دکتر رفت تو اتاق پاتولوژی از یخچال انگورهایی که خریده بود رو درآورد و شست و صدام کرد بیا بخوریم
دوست نداشتم برم گفتم اینجا خوردن اشامیدن هم ممنوعه من چیزی نمیخورماما دکتر هی اصرار کرد و گفت چیزی نمیشه من هستم کاری ندارن.رفتم
در اتاق پاتو رو بست( تنها رفتاری از دکتر که نتونستم درستش کنم این دربستن هاش بود که همیشه نگران بودم بر من و دکتر حرف دربیارن!) اما دکتر همیشه درو میبنده که بتونیم یواشکی میوه بخوریم و خانم ج از تو دوربین نتونه میوه خوردن مارو ببینه!
این ماجرا گذشت و من تا آخر اون روز کاملا دپرس و ناراحت بودم و حتی قربون صدقه های دکترو معذرت خواهی های اونم نتونست از دلم دربیاره. چون حرفشون ناحق بود واقعا.
شب قبل خواب با دعا و شمع و موسیقی ملایم بر خودم خلوتی درست کردم تا به ارامش برسم
فردای اون روز دکتر یکم دیرتر اومد
دوباره بر میوه خوردن همون کارارو تکرار کرد و به زور منو نشوند که بشینم باهاش انگور بخورم
پاشد که پیش دستی رو بشوره یهو تلفن پاتو زنگ خورد صدای خانم ج بود، شوکه شدماسمم رو پرسید
_خانم در پاتولوژی رو بر چی بستید؟
_ببخشید الان باز میکنم
_نه میخوام بدونم بر چی بسته س؟
منم که بلد نیستم دروغ بگم زبونم بند اومده بود
_ با دکتر اینجا بودیم که.
تا اسم دکتر رو آوردم یکم نرم تر گفت اون درو باز کنید هیج وقت نبندید اگه یه موقع یکی بیاد چیزی برداره ببره شما میخوای جواب بدی
در رو باز کردم
دکتر که انگار متوجه مکالمه ی من و خانم ج پشت تلفن نشده بود خیلی عادی کتاب به دست و عینک به چشم در اتاقو باز کردو رفت بیرون سر جای خودش نشست
صداش کردم اقای دکترر نشنید
منم رفتم بیرون و بهش توضیح دادم که دوباره خانم ج زنگ زد.این بار برای بستنِ در.
این سری رنگ دکتر واقعا پرید، حس کردم اونم مضطرب شد
بابت این اتفاق هم ناراحت بودمو کلی خجالت کشیده بودم که مبادا درباره ی ما فکر بد کرده باشن از طرفی خیلی هم خوشحال بودم که خداروشکر این معضل هم حل شد و دیگه نگران در بستن و تنها شدن با دکتر نیستم.

هرچی به این ماجراها فکر کردماحساس کردم منظور خانم ج ازین هم تند حرف زدنش با من واقعا من نبودم! چون هر بار زنگ زده و تذکر داده دکتر پیش من بوده!
انگار یه جورایی به در گفته که دیوار بشنوه، شاید خواسته به دکتر تلنگر بزنه خودشو جمع و جور کنه.
این به نفع من شد
اما خب ناراحتیم ازین بابت بود که همش من این وسط حرف شنیدم و من قضاوت شدم و در نهایت نهایتم اینه که منو اخراج میکنن نه دکتر رو‌
به دکتر هم گفتم اونم گفت هیچ وقت این اتفاق نمیفته، همه ی اینا تقصیر من شد.

دکتر هم ازونجا که متوجه این تلنگرهای مدیریت شده حالا دوسه روزه دیرتر میاد یا نمیاد
امروز بهم میگفت بهتره من یه مدت کمتر بیام یا دیر بیام، که تورو هم اذیت نکنممن نباشم برای تو هم انگار بهترهاینا یکم رو ما زوم شدنیکم بگذره از سرشون بیفته زودتر میام.

خلاصه که همه ی اینا لطف خدا بود بهم
تو این داستانای سخت گیری و تندی مدیریت بهم حکمتی بود.
و من خدارو شاکرم
ممنونم ازت
چیزی که توش مونده بودم و براش هیچ راهی پیدا نمیکردم، تو برام حلش کردی
دیگه در پاتولوژی رو نمیبنده.
مرسی ازت.


نگران بودم که با این دو روز مرخصیِ همکارم، نتونم تنهایی این همه کارو جمع کنم اما خداروشکر ازونجا که دکتر هم دیر اومد، نهایت استفاده رو از وقتم بردم و حدود ۷۰ تا بلوک برش زدم و رنگ کردم
خانم م.ح.م.د.ی هم این هفته نیست و سلف رفتن برام سخته در نتیجه ناهار نخوردم البته کارمم زیاد بود، باید تمرین کنم تنهایی هم بتونم غذا بخورم خیلی عادت بدیه‌

دکتر ساعت ۱ اومد شادو شنگول جویای حال و کارم شد و وقتی دید کلی کار کردمو خستم اصرار کرد که بذار برم برات بستنی بخرممنم که نتونستم حریفش بشم رفت خرید
راجع به غذا و یه رستورانی که جدیدا پیدا کرده بود حرف میزد که همه ی غذاهاش گیاهیه، دوباره به من پیشنهاد کرد که اگه دوست داشتی بیا باهم بریم و قبل ازینکه من بگم نه خودش متوجه شد و گفت تو هم که نمیای هیچ وقت.
تو همین حین خانم ر.و.س.ت.ا سوپروایزرمون اومدو حرفای دکترو شنید، دکتر بهش گفت حتما اونجا برو خیلی خوبه، سوپروایزر پررومونم گفت دکتر من تنها برم بشینم کوفت میخورم،همه زوج زوج میرن میشینن میخورن، تو هم که معلوم نیس با کدوم دوست دخترت رفتی داری تعریف میکنی
دکتر سرخ شدو کلی خندید گفت نه من تنها رفتم، و منم از دهنم پریدوگفتم تنهایی که اینجور جاها نمیشه به آدم نمیچسبه دکتر هم فکر کرد دارم بهش تیکه میندازم که با کسی رفته! با خنده چپ چپ نگام کرد‌
خلاصه این سوپروایزر پررو و سواستفاده گرمون از موقعیت استفاده کردو گفت خب شما مارو مهمون کن هفته ی دیگه مادوتا رو ناهار ببر!
من سکوت کردم
ای خدای من اینا دیگه کیه ن؟
آخه من چرا با آقای دکترِ متاهلِ ۵۶ ساله و سوپروایزرِ میانسالِ مجردمون که اکثر وقت هاهم خیلی جدی و خشکه برم بیرون؟! اصلا چه معنی داره

بی خیالش
ولی آدم های جالبین:)
باز باید فکر پیچوندن باشم:/

اخر وقت با دکتر یه کلیه ی داغون تومورال پاس دادیم که خیلی زمان برد، همین شد که امروز دیرتر رسیدم خونه

ساعت ۵ بعدازظهر ناهارمو خوردم که مامانیم زنگ زد و گفت هام دارن میان خونه مون
بماند که سر اونا چقدر حرص خوردم
بابام که مریض احواله حالا از من انتظار دارن تو این شلوغیِ شب محرم با ماشین برسونمشون خونه
انقدر این اطراف شلوغه و ترافیک‌ که حتی اسنپ هم گیرشون نیومد!
هر سری هم میان خونه مون کلی بار میارن و کلی خرید به این امید که ما برسونیمشون
چرا وقتی چندبار به یکی لطف میکنی فکر میکنه وظیفته و اگه دیگه این لطفو نکنی بهش بر میخوره؟
چرا درک اینو ندارن که یه جاهایی نمیشه ماشین برد.
جالبه حتی صبا هم از وقتی ماشینمو عوض کردم انتظار داره کلا ازین به بعد با ماشین من بریم تهران گردی:|

ولش کن نیلوفر
تو چرا این روزا انقدر حساس شدی؟

نمیدونم، خستم، سرم درد میکنه
دراز کشیدم رو تختم یکم استراحت کنم


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

mahakchair